این روز ها عجیب طعم تنهایی را چشیده ام . بهتر بگویم این روزها عجیب توی تنهایی دست و پا می زنم . نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه توی خودم بشکنم ... نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه در اتاقم به روی همه بسته باشد . اصلاً چه فرق می کند باز یا بسته بودن این در وقتی نه کسی هست که بخواهد پا توی خلوتت بگذارد و نه حتی کسی که منتظرش باشی . نمی دانم خوب است یا نه ؛ اما از این خلوت همیشگی خسته ام ... از دیوان حافظ و حرف هایش . حافظی که گاه و بیگاه وقتی بازش می کنم ، دیوانه ام میکند با این بیت : حافظا ! در دل تنگت چو فرود آمد یار / خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه ؟ ... از پرسه زدن های بی هدف توی این خانه ی مجازی خسته ام ... از خواندن چند باره ی گذشته ای که از دست دادمش خسته ام ... و چرا نمی خواهی ببینی این تنهایی و خستگی همه ی توانم را گرفته ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی من به بودنِ دوباره ات محتاجم ... چرا نمی خواهی ببینی که با رفتنت ، همه ی شور و شادی و جوانی ام را بردی ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی ذره ذره نیست شدنم را ؟ ...
شده ام درست مثل آدم های دیوانه ... شعر می خوانم و آه می کشم ... همه ی زندگیم شده حسرت ؛ اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت ... اگر بشود !